دستانم،
تاب دوری ات را ندارند
به هر شاخه گلی می آویزند
تا عِطر نفس های تو را وام بگیرند...
قدم هایم،
یارای مقاومت ندارند
به هر بوم و برزنی کشیده می شوند
تا ردی از تو یابند....
چشمانم،
دو دو می زنند، تا مگر
میان چهره ی دلبرکان سیمین بر،
نام و نشانی از تو یابند....
افسوس! چه دیر فهمیدم
قرن هاست که از اینجا
کوچیـــده ای!...
از: زهره طغیانی